داستان زندگی من

داستان زندگی دوران متاهلی من و محمد

مقصر

اين روزها خيلي فكر ميكنم كه مقصر اين جدايي در زندگيمون كي بوده اولين نفري كه تو ذهنم مياد مادرشوهرمهر زندگيم را نابود كرد. نابودي هميشه با دخالت نيست. بي تفاوتي اثرش خيلي بيشتره. بي تفاوتيش نسبت به من. بي تفاوتيش نسبت به حضور من. الان هم نسبت به عدم حضورم. اصلا انگار بود و نبود من تو اون شهر براي هيچكس مهم نبوده. الان هيجده ماه من زندگيم را رها كردم. يك نفرهم از خانواده محمد يكبار زنگ نزده. حتي براي احوالپرسي. بغير از روزهاي كع ميريم شهرشون و ميريم خونشون. حالا فرقي نداره دو هفته باشه يا دوماه. مهم نيست. فقط زماني كه ميريم خونشون حالمون را ميپرسن. در غيراينصورت اصلا انگار وجود نداربم.  چقدر دلم پره از مادرشوهرم. مادر خيلي قدرت داره. ...
25 دی 1400
1